عابدی شبانه روزمشغول دعا ونیایش به درگاه پروردگاربود وبه ندرت ازعبادت گاه بیرون می آمد.یک روز که  برای حاجتی ازآن خارج شد،شیطان داخل عبادت گاه رفت ودررابه روی اوبست. وقتی که عابد بازگشت ودر رابسته دیدتعجب کرد.

شیطان پرسید:«کیست؟»

عابدجواب داد:«من!»شیطان دوباره پرسید:«کیست؟»وعابدبازهم گفت:«من!»

درآخرشیطان دررابازکرد وبه اوگفت:«من هم عمری مشغول نیایش وستایش بودم،ولی یک بارگفتم من،وبرای همیشه ازدرگاهش رانده شدم.»  

موضوعات: من!  لینک ثابت